ریبوزوم،سنتز رویدادها

یادداشت ها و تجربیات عرفان موسی پور

۵ مطلب با موضوع «دلنویس» ثبت شده است

استیصال

دیشب با حالت گداخته از خونه زدم بیرون و رفتم پیش سینا.چی شد و چیکار کردم و چطوری و کجا و کی که بماند...همینقدر که الان هنگآورم.صبح بابا حالش بد میشه مامان میشینه پشت ماشین تصادف میکنه و زنگ زدن گفتن داداش امیرحسین همونی که مراقب کنکورش بودم و چقدر خوشحال شد وقتی بهش رسوندم دفترچه عمومی رو فوت کرده.همین دیشب

اینکه با سینا دیشب کجا بودیم و چی و چطوری فقط تهش اینکه زندگی خیلی کدر و کثیف تر از اونه که من همیشه اداشو در میاوردم.

فقط دیگه میخوام قبولش کنم که زندگی لجنه!

۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۴:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عرفان موسی پور

توفیق اجباری

شب خوابیدیم،صبح بیدار شدیم و گفتن بنزین سه برابر شده.بماند که چه داستانهایی پیش اومد و همینقدر بگم که تهش رسیدیم به اینجا که اینترنت قطع شد.بهتر!!! تازه احساس میکنم بعد از ده پونزده سال گذشتن از آشنایی با اینترنت و روز به روز جاگرفتنش بین زندگیا دوباره یه آرامش به زندگی حداقل من یکی برگشته.اینستاگرامی که پر از بی مبالاتی و بی ادبی بود و واتس اپی که مثل در یخچال روزی هزاربار بازش میکردم ببینم چیزی توش هست یا نه؟هیچی هم به کارمون نمیومد.

این چند روز کمی شعر خوندم.درس خون تر شدم و خیلی که دلم گرفت اومدم اینجا که یادداشتی بذارم واسه خودم.امروز تولد یه دوست عزیز هست.براش تبریک فرستادم و هنوز جوابی نگرفتم.

یه جورایی رها کردم همه چیز رو،استرس آینده رو؛اینکه قراره گرونی بیاد یا نه.اینکه من تو بیست و پنج سالگی قراره پنج سال دیگه رو چطور ببینم.

اجباری فقط چای مینوشم و شعر میخونم...

۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۲:۲۴ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عرفان موسی پور

من اسیرم،اون آقا آزاده

من اسیرم

بعد از چند روز استراحت مطلق تو خونه تصمیم گرفتم که خودم رو جمع و جور کنم و به دعوت یکی از دوستان که به تازگی توی بیمه مشغول شده برم و سری به دفترشون بزنم.وقت داشتم و یه کتاب واسه خوندن.بهتر بود با اتوبوس برم.همیشه دوست دارم یه فاصله ی معقولانه بین من و بغل دستیم توی مسیر باشه،توی تاکسی نشستن خیلی صمیمانه هست.چندتا چهارراه که طی شد.جوان بغل دستیم به اصرار پیرمردی رو سرجای خودش نشوند.مرد جا افتاده اصرار داشت که مشکلی با ایستادن نداره.اصلا دوست نداشتم که سر صحبت رو باز کنه و شروع کردم به ورق زدن کتاب توی دستم.اما درست حدس زده بودم.جلد کتاب رو گرفت و عنوانش رو خوند.گفت دانشجویی؟منم بادی به غبغب انداختم و گفتم آره دامپزشکی میخونم.برخلاف اکثر افراد یکی دو نسل عقب تر که دیدگاه محدود تری نسبت به دامپزشکی دارن،شروع کرد از چم و خم کار گفتن.تعجب کردم.گفت مجبور شده واسه رسیدن به بانکی که حقوقش رو میریزن سوار این اتوبوس بشه و تا اون سر شهر بره.از بلد نبودن آدرس ها شکایت کرد و من تو دلم گفتم،باز یکی دیگه که تمام بی عرضگی هاش رو بندازه گردن دیگران و حتما میخواد تا اخرین ایستگاه مغزمو بخوره.ولی ساکت شد.این دفعه من کنجکاو شدم...متوجه شده بودم که به تازگی نقل مکان کردن.پرسیدم چی شد که حالا فکر اومدن به شیراز به سرتون زد؟مگه شهر خودتون چش بود؟گفت بخاطر دختر آخرم اومدیم.چهارتا بچه دارم ولی هیچ کدوم نیستن که عصای دستم باشن.این آخری هم دانشجو شیراز شد و تصمیم گرفتیم بیایم که خودمون تنها نمونیم.گفت دوتا پسر و یه دختر دیگه اش هرسه آمریکا هستند.پسرش که تقریبا همسن منه اونجا داره نوروساینس میخونه.هرچی بیشتر میگفت من بیشتر تو صندلیم فرو میرفتم.وقتی خواستیم پیاده شیم یه زخم عمیق روی پاش رو بهم نشون داد.ضربه ی آخر بود.بهم گفت چندسال اسیر عراقی ها بوده و حتی یه مسکن ساده هم بهش نمیدادن و زخم قبل از اسارتش قانقاریا شده بوده.

سه تا بچه شو فرستاده آمریکا،بهترین رشته ها،واسه آخرین فرزندش غریبی آخر عمری رو تحمل می کنه.حاضرم نیست قبول کنه که جای یه جوون بشینه.من چی؟چیکار کردم تاحالا؟

۲۹ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عرفان موسی پور

دو پیشنهاد

احتمالا شما با نظریه ی واکنش های دفاعی مغز انسان از زیگموند فروید آشنا هستید.انتشارات رادمهر مجموعه ی کاملی رو از مقالات و یادداشت های پدر علم نوین روانشناسی جمع آوری کرده و با لحن خوانا و جذابی نوشته (از اینجا بخرید) .

از طرفی بردیا دوستی نام شخصیتی هست که چندروزی میشه با صداش آشنا شدم و از شنیدن قسمت های مختلف پادکست کرن (از اینجا بشنوید) که حاصل سلیقه ی ایشونه.در هر قسمت به انالیز یک موسیقی اصیل و دوست داشتنی با گفتاری خودمونی می پردازه.

پس پیشنهاد میکنم یه عصرتابستونی رو با مطالعه فروید و شنیدن کرن بگذرونید.

۰۵ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۵۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عرفان موسی پور

دلشوره ی لذیذ

خیلی وقت پیش ، یه تابستون که داشتم واسه خودم تو خونه می چرخیدم، بابا گفت بیا می خوام بهت یاد بدم چطور واسه خودت یه وبلاگ بنویسی.
اون زمان که واقعا هیچ محتوای خاصی واسه ارائه نداشتم(البته همین الانشم خیلی آش دهن سوزی نیستم) شروع کردم به رنگ و لعاب دادن یه وبلاگ به اسم "افق" اون اندازه که کدهای فانتزی پخش موسیقی و ستاره بارون توی وبلاگ برام مهم بود،چیزهایی که توش می نوشتم واقعا اهمیتی نداشت!فوقش یه کپی بود از سایت هایی که فکر می کردم خیلی موفق هستن.تفاوتی هم نداشت که دستورپخت یه دسر از  "مجله زندگی برای زن های خانه دار" باشه یا نتایج آخرین تحقیقات NASA! یه بچه سوم دبستانی از هرچیزی توی این دنیا لذت می برد و براش تازگی داشت!
بعد از اون هم هرچی بزرگتر شدم و چیزهای جدیدی یاد گرفتم،همیشه دوست داشتم بازتابی برای بقیه داشته باشه.از رادیو ژیوار که با دوستای دوره دبیرستان راهش انداختیم تا رادیو ردا که برام یه پروژه ی جدی دانشگاهی(ترم اولی) بود.
حالا اما مدت هاست که ننوشتم.اصلا انگار جرات نوشتنم داشت رنگ می باخت.این شد که تصمیم گرفتم دوباره وبلاگ نویسی کنم.اینجوری هم افکار خودم کانالیزه میشه هم اون احساس خوب ارتباط دوباره زنده میشه.
امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.
۲۵ تیر ۹۸ ، ۱۶:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عرفان موسی پور