شب خوابیدیم،صبح بیدار شدیم و گفتن بنزین سه برابر شده.بماند که چه داستانهایی پیش اومد و همینقدر بگم که تهش رسیدیم به اینجا که اینترنت قطع شد.بهتر!!! تازه احساس میکنم بعد از ده پونزده سال گذشتن از آشنایی با اینترنت و روز به روز جاگرفتنش بین زندگیا دوباره یه آرامش به زندگی حداقل من یکی برگشته.اینستاگرامی که پر از بی مبالاتی و بی ادبی بود و واتس اپی که مثل در یخچال روزی هزاربار بازش میکردم ببینم چیزی توش هست یا نه؟هیچی هم به کارمون نمیومد.

این چند روز کمی شعر خوندم.درس خون تر شدم و خیلی که دلم گرفت اومدم اینجا که یادداشتی بذارم واسه خودم.امروز تولد یه دوست عزیز هست.براش تبریک فرستادم و هنوز جوابی نگرفتم.

یه جورایی رها کردم همه چیز رو،استرس آینده رو؛اینکه قراره گرونی بیاد یا نه.اینکه من تو بیست و پنج سالگی قراره پنج سال دیگه رو چطور ببینم.

اجباری فقط چای مینوشم و شعر میخونم...